شعر نو

.

ساده رنگ

باغ گل ، گل شقایق ، دشت

آسمان، آبی تر،

آب، آبی تر.

من در ایوانم، رعنا سر حوض.

رخت می‌شوید رعنا.

برگ‌ها می‌ریزد.

مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است.

من به او گفتم: زندگانی سیبی است،

گاز باید زد با پوست.

زن همسایه در پنجره‌اش ، تور می‌بافد، می خواند.

من «ودا» می‌خوانم، گاهی نیز

طرح می‌ریزم سنگی، مرغی، ابری.

آفتابی یکدست.

سارها آمده‌اند.

تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند.

من اناری را ، می‌کـُنم دانه، به دل می‌گویم:

خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود.

می‌پرد در چشمم آب انار: اشک می‌ریزم.

مادرم می‌خندد.

رعنا هم.

                                                            برای دیدن شعر نو روی ادامه مطالب کلیک کنید   

  1.                             

    روشنی ، من ، گل ، آب

    منظره ، رودخانه ، آب ، آسمان ، درخت ، گلزار

    ابری نیست.

    بادی نیست.

    می‌نشینم لب حوض:

    گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل ، آب.

    پاکی خوشه زیست.

    مادرم ریحان می‌چیند.

    نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی‌هایی تـَر.

    رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.

    نور در کاسه ی مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد!

    نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد.

    پشت لبخندی پنهان هر چیز.

    روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره ی من پیداست.

    چیزهایی هست، که نمی‌دانم.

    می‌دانم، سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد.

    می‌روم بالا تا اوج، من پُـر از بال و پرم.

    راه می‌بینم در ظلمت، من پـُر از فانوسم.

    من پراز نورم و شن.

    و پر از دار و درخت .

    پُرم از راه، از پل، از رود، از موج.

    پُرم از سایه ی برگی در آب:

    چه درونم تنهاست.

    و پیامی در راه

    آبی ، آسمان، سبزه ، زرد ، سبز

    روزی

    خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

    در رگ‌ها، نور خواهم ریخت.

    و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

    سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

    خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

    زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

    کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

    دوره گردی خواهم شد، کوچه‌ها را خواهم گشت، جار

    خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم.

    رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،

    کهکشانی خواهم دادش .

    روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم

    آویخت.

    هر چه دشنام ، از لب‌ها خواهم برچید.

    هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.

    رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!

    ابر را پاره خواهم کرد.

    من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید،

    دل‌ها را با عشق،

    سایه‌ها را با آب، شاخه ها را با باد.

    و به هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره‌ها.

    بادبادک‌ها، به هوا خواهم برد.

    گلدان‌ها، آب خواهم داد.

    خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم

    ریخت.

    مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.

    خر فرتوتی در راه ، من مگس‌هایش را خواهم زد.

    خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

    پای هر پنجره‌ای، شعری خواهم خواند،

    هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

    مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

    آشتی خواهم داد.

    آشنا خواهم کرد.

    راه خواهم رفت.

    نور خواهم خورد.

    دوست خواهم داشت.

             

    گل ، بنفش   چشمان یک عبور

    آسمان پر شد از خال پروانه های تماشا.

    عکس گنجشک افتاد در آب رفاقت.

    فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.

    باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت.

    شاخه مو به انگور

    مبتلا بود.

    کودک آمد

    جیب هایش پر از شور چیدن.

    (ای بهار جسارت!

    امتداد تو در سایه کاج های تامل

    پاک شد.)

    کودک از پشت الفاظ

    تا علف های نرم تمایل دوید،

    رفت تا ماهیان همیشه.

    روی پاشویه ی حوض

    خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.

    بعد ، خاری

    پای او را خراشید.

    سوزش جسم روی علف ها فنا شد.

    (ای مصب سلامت!

    شور تن در تو شیرین فرو می نشیند.)

    جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط

    روی پیشانی فکر او ریخت.

    جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود

    جهل مطلوب تن را به همراه می برد.

    کودک از سهم شاداب خود دور می شد.

    زیر باران تعمیدی فصل

    حرمت رشد

    از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت.

    در مسیر غم صورتی رنگ اشیاء

    ریگ های فراغت هنوز

    برق می زد.

    پشت تبخیر تدریجی موهبت ها

    شکل پرپرچه ها محو می شد.

    کودک از باطن حزن پرسید:

    تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟

    هجرت بزرگی از شاخه، او را تکان داد.

    پشت گل های دیگر

    صورتش کوچ می کرد.

    ( صبحگاهی در آن روزهای تماشا

    کوچ بازیچه ها را

    زیر شمشادهای جنوبی شنیدم.

    بعد، در زیر گرما

    مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.

    بعد، بیماری آب در حوض های قدیمی

    فکرهای مرا تا ملامت کشانید.

    بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.

    گرته دلپذیر تغافل

    روی شن های محسوس خاموش می شد.

    من

    روبرو می شدم با عروج درخت،

    با شیوع پر یک کلاغ بهاره،

    با افول وزغ در سجایای  نا روشن آب ،

    با صمیمیت گیج فواره ی حوض ،

    با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)

    کودک آمد میان هیاهوی ارقام.

    (ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب !

    خیس حسرت ، پی رخت آن روزها می شتابم.)

    کودک از پله های خطا رفت بالا.

    ارتعاشی به سطح فراغت دوید.

    وزن لبخند ادراک کم شد

گل ، نارنجی ، باغ گل

سپیده

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لب‌های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپید.

همپای رقص نازک نیزار

مرداب می‌گشاید چشم تر سپید.

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید

دیوار سایه‌ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

  1. تا گل هیچ

گل

می‌رفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!

راهی بود از ما تا گل هیچ.

مرگی در دامنه‌ها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست.

می‌خواندیم: «بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به

کران، و صدایی به کویر.»

می‌رفتیم، خاک از ما می‌ترسید، و زمان بر سر ما

می‌بارید.

خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نهان‌ها آوایی

افشاندند.

ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.

بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و

زمین‌ها پرخواب.

خوابیدیم، می‌گویند: دستی در خوابی گل می‌چید.

مرز گمشده.طبیعت ، منظره

ریشه ی روشنی پوسید و فرو ریخت.

و صدا در جاده ی بی طرح فضا می‌رفت.

از مرزی گذشته بود،

در پی مرز گمشده می‌گشت.

کوهی سنگین نگاهش را برید.

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

و کوه از خوابی سنگین پر بود.

خوابش طرحی رها شده داشت.

صدا زمزمه ی بیگانگی را بویید،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.

کوه از خواب سنگین پر بود.

دیری گذشت،

خوابش بخار شد.

طنین گمشده‌ای به رگ هایش وزید:

پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.

خواب خطاکارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد.

انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بودو صدایی در تنهایی می گریست

  1. مرگ رنگ

گل ، گل صورتی

رنگی کنار شب              

بی حرف مرده است.

مرغی سیاه آمد از راه‌های دور

می‌خواند از بلندی بام شب شکست.

سرمست فتح آمده از راه

این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ

از هم گسسته رشته ی هر آهنگ.

تنها صدای مرغک بی باک

گوش سکوت ساده می‌آراید

با گوشوار پژواک.

مرغ سیاه آمد از راه‌های دور

بنشسته روی بام بلند شب شکست

چون سنگ، بی تکان.

لغزانده چشم را

بر شکل‌های درهم پندارش.

خوابی شگفت می‌دهد آزارش:

گل‌های رنگ سرزده از خاک شب.

در جاده‌های عطر

پای نسیم مانده ز رفتار.

هر دم پی فریبی، این مرغ غم پرست

نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است.

خوابی شکسته است.

رؤیای سرزمین

افسانه شکفتن گل‌های رنگ را

از یاد برده است.

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:

رنگی کنار این شب بی مرز مرده  است.                        

  1. باغی در صدا

باغ، طبیعت ، منظره ، درخت ، گل و گیاه، رودخانه

در باغی رها شده بودم .

نوری بیرنگ و سبک بر من می‌وزید .

آیا من خود بدین باغ آمده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟

هوای باغ از من می‌گذشت

و شاخ و برگش در وجودم می‌لغزید.

آیا این باغ

سایه ی روحی نبود

که لحظه‌ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟

ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد ،

صدایی که به هیچ شباهت داشت.

گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می‌کرد .

همیشه از روزنه‌ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی‌ام رها شده بود .

سرچشمه صدا گم بود :

من ناگاه آمده بودم .

خستگی در من نبود :

راهی پیموده نشد .

آیا پیش از این زندگی‌ام فضایی دیگر داشت ؟

ناگهان رنگی دمید :

پیکری روی علفها افتاده بود

انسانی که  شباهت دوری با خود داشت .

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش‌هایش.

زندگی‌اش آهسته بود .

وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود .

وزشی برخاست .

دریچه‌ای بر خیرگی‌ام گشود :

روشنی تندی به باغ آمد.

باغ می‌پژمرد

و من به درون دریچه رها می‌شدم.

                                          

نظرات 2 + ارسال نظر
حسن نصرالهی جمعه 22 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ب.ظ

دیرزمانی است که نو نگشته اید!!

مهدی دوشنبه 11 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:52 ق.ظ http://www.manoo2stam.blogfa.com

وبلاگت زیباست به منم یک سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد